: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: جستجو در وبلاگ :
پست جدیدی که می خوام بذارم دل نوشته های دوستم علی.ن هست که من علاقه شدیدی بهش دارم به همین دلیل تصمیم گرفتم که نوشته هاش رو دروبلاگ خودم هم بذارم لینک وبلاگ دوست گلم علی مترسک باران دیده
اندیشه.......
باز هم اندیشه........و باز هم افکاری که در هم تنیده اند.........بازهم بزرگی دنیا و کوچکی اندیشه های دنیاپرست........ دنیایی که می گویند گرد است و من می گوییم نه.......دنیایی که می گویند صاف است و من می گوییم......نه.........دنیایی که می گویند صلیب آزادی را بر دوش بکش و من می گویم....؟؟؟
دنیایی که برای اندیشه هایت بها می پردازی و آن اندیشه کشی است.......دنیایی که سرد است.....دنیایی که ریاست.....سیاهان از جنس دجالان خدانما....
دنیایی که خیلی هم سرد نیست.....پر است از تاول های بادکرده پر از آب که با یک اشارت تو......دیگر عمری ندارند....
دنیایی که گاندلف هم می خواهد آنرا رهایی بخشد و آزادی در اندیشه یک حلقه....سیاهانی که می آیند تا سپیدی معنا یابد....تا اگر خوبی ها نباشند....بدی ها معنا پیدا نمی کنند......اما همه معادلات که درست نیستند......اگر خدا هست همیشه هست.......معادلات...... ریشه های در هم تنیده افکار یک کودک......که به جز فروختن گلهای بیشتر نمی اندیشد تا با نانی سیر شود....
افکار نا آرام که حکمران هیچگاه نتوانسته معنای آرامش را بیابد...و.....خدایی ......و خدایی که به قول استاد......در همین نزدیکیست......یا شاید آن دورها برای بعضی و شاید هم اصلا نه برای بعضی های دیگر.....که آرامش کویر چه زیباست.....و طوفان دلش......که هنگام مناجات به سجده می رود و آنگاه آنقدر می گرید تا طوفانی از شن به پا کند....و به سادگی از آن بگذرم .......من......با تنی خاکی که اگر بصیرت داشتم.......سجده من طوفانی به پا می کند که.....فقط یک بی نهایت بزرگ می تواند این بی نهایت کوچک را آرام کند.....
چقدر کوچکند آنانی که از آن بالاها به جستجوی خداوندگار خویش می پردازند..... چقدر پست می اندیشم .......که خدایی که گاهی به اندازه خواسته های من کوچک می شود و گاهی هم فکر می کنم که چقدر آرزوهایم بزرگ هستند و به همان اندازه پروردگار و معبود خویش را کوچک می کنم.......
چقدر ساکت و زشت فکر می کنند آدم ها که چطور جاری شوند......در آنچه نمی دانند.......و فقط فکر می کنند باید در زندگی جاری باشند به سوی چیزی که نمی دانند......به سوی آنچه می پندارند زندگیست....... و شاید پر مفهوم تر شود این زندگی با یکPHD !!!!!!
اندیشه هایی که باید آنها را دید ، زیست و پر شد و دم نیاورد........ مرا با اندیشه هایم.....با نقطه های اندیشه ام به دار بیاویزید.....که مرگ مفهوم آزادی بی چون و چرای همان اندیشه هاست.... حالا اگرهم PHD نداشتم......اما ......بصیرت داشتم......فرق می کند...... که مفهوم ها را دریابم.....
این همه زمختی در اندیشه ها و فقط......کور سویی از امید که روانه این همه زمختی می شود تا تو را تکذیب کنند.......که چون می اندیشی......تکذیب می شوی.......و اگر همانندشان فکر کنی....تو پر از اندیشه ای و البته دانش مجازی !!!!
خدایا............
می خواهم امروز کفر بگویم.......خدایا حواست هست......منم بنده تو......منم همان که می بیند.......همان که می شنود.....همان که بغض می کند...خدایا چرا آدم ها چنگ می زنند به افکار خود....خدایا چرا آدم ها فکر می کنند که خدا هستند......خدایا چرا ؟ ......خدایا چرا اگر میدانستی ......آوردی......تو که می دانستی اینها همان مثال زنندگان حمامِ خون هستند......غسل میدهند همدیگر را به درهمی و دیناری.....
خدایا کجای این لحظه ها پنهان شوم.......که دیگر پنهانی معنایی ندارد.....خدایا آن زمان ها که گفتی الستی بربی و من گفتم بلی.........ای کاش همان جا زمان را نگه می داشتی......نگه می داشتی تا دیگر اینها یعنی همانها که گفتی اشرف مخلوقاتت هستند.....برای بالا بردن دیواری یکدیگر را ندرند.....یکدیگر را نشکنند.....یکدیگر را کوچک نکنند.....
صبح ها انگار همه روح ها آرامند.......می دانی چرا......چون هنوز خوی آنها به دنیایشان گرفتار نیامده.....خدایا اینجا که من نشسته ام فقط الیافش 150 هزار تومان می ارزد...اما خوب که گوش میدهم.....ساعت 5 صبح است.....می توانم صدای خش خش برگ ها را زیر جارویش بشنوم.....برای کسب روزی او جارو می کشد.....دستان کبودِ رفتگر.....دریغ که فقط بغض می کنم....از پنجره اتاق نگاهش می کنم.......ساعت 5 صبح ..... من و الیافی که 150 هزار تومان.....و رفتگری که جارویی دارد......شاید فقط حاصل یک ماه او 150 هزار تومان..........
آری......تو خدایی و من می بالم.........که تو خود می دانی.....شاید......که نه........همیشه به حکمتت قبطه خورده ام......به خداییت قبطه خورده ام.......دلم که می گیرد......انگار تو نزدیکتری به من.........به لحظه هایم.....به باورهایم.......و گفتی و قول دادی که مردی می آید.......می آید و من ایمان دارم به همان که گفتم فقط پروردگارم تو هستی.....الستی و ربی را می گویم.....مردی که سالهاست زمان برایش میمیرد.......آنجا که مکان معنایی ندارد و خواب اهریمنانی که آشفته می شود از نامش.....قسم به خودت.....که دلم تنگ است.....به خدایی خداییت......به بندگی بندگانِ خوبت......دلها بی تابِ اوست......دلها را دریاب معبودم......که در نگاهش ذوب شوم......شاید همین حالا.......
اشتباه کردم.................
انگار آدم ها رنگ می بازند زیر طاق نقره ای نقابشان....اینجا سالهاست که کویر من خشک سالیست.......که نبودم...شاید عشق آنقدرها هم مقدس نباشد وقتی رنگی خاکی می گیرد...شاید ارزش ها را باید شناخت......انگار همین حس زیبا هم دیری نپایید....چون دانست کجا باید وصل شود....قسم بر همان اشکان پاک....که دیگر جاری نیستند.....نخواهم گریست که میخندم.....بر تیره روزی آدمها.....آنها که می گویند عشقی نیست...ملالی نیست....حرفی نیست.....چقدر سرد بود دیشب....من ولامپی که معصومانه به من می نگریست....من رفتم.....آنجاها که می گویند بشناس و راه را درست برو......میروم تا خدا هم ببیند....گذشتم....تا جا نگیرد محبتی غیر از محبت خودش در دلم.....که دلم سالهاست در خم یک نیمه شب مانده.....در خم یک سجده و سجاده پر از اشک مانده.....که چشمانم....در خم یک نگاه معصومانه و پاک مانده.....که مانده ولی.......نمیداند....
هر که رنگِ خدایی دارد....انگار گول میزند مرا.....اما خدا نهیبی زد.....کلاغ ها چقدر قشنگ می خوانند زیر باران......زیرِ بارانی که من گذشتم.....زیرِ پا گذاشتم......رفتم وقول میدهم که دیگر نباشم......آنجا که می بارد بارانی بی یاد خدا.......تو برو......آسوده زندگی کن.....می فهمی روزی معنایی را.......برایت دعا می کنم........که دعا هدیه زیبای خداست.....اما من میشکنم تا آنجا که به وجدانم می گویم دستانم از سرما کبود شده...و ناخن هایم.....می درند احساسات پاکی که باید از آنها گذشت.....باید بروند....احساسات را می گویم......اما من باید بمانم.......اما.....
زندگی و راهروی شلوغش در پیاده روی قلب ها.....انگار یکبار نیست که پلک احساسش می پرد.....شاید باید گذشت تا رسید......تا به دو راهی که می رسی...... راست می گویند...باید آنجا بروی که بخرند احساس بند زده دلی را که شکست.....و دیگر سعی نکن آنرا بند بزنی که دیگر پاره شد.....آن بندِ دلِ بند زده.......سبز بیندیش ......اما سرخ زندگی کن....که سرخی و اشکِ آن زیباتراز بیان است.....تا در تاریکی و سرما به احساس خود شک نکنی.....و با اطمینان آنرا کنار بگذاری.....تا تو راحت به معناها برسی....به معناها که فکر میکنی دروغ هستند.....
که خدا، عشق و زندگی دروغ نیستند......
نوشته شده توسط : حسینی